مقیم لندن بودم یه روز سوار تاکسی شدم و کرایه رو دادم راننده بقیه ی پول رو که برگردوند 20 پنس اضافه تر داد چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه رو برگردونم یا نه, دست اخر به هوای نفسم پیروز شدم و پول اضافه رو پس دادم و گفتم: آقا اشتباه شده و زیادتر برگردوندید موقع پیاده شدن راننده سرش رو بیرون اورد و گفت: آقا از شما ممنونم پرسیدم بابت چی؟ گفت: می خواستم فردا بیام مسجد شما مسلمانان و اسلام بیارم ولی هنوز یه مقدار مردّد بودم وقتی دیدم سوار تاکسی من شدید خواستم شما رو امتحان کنم با خودم شرط کردم اگر بیست پنس رو پس دادید فردا خدمت برسم تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه به غش و ضعف بهم دست داد من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام دین و ایمانم رو به بیست پنس می فروختم
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 18:0 توسط phna
|
|